اصحاب رس
امام رضا "علیه السلام" فرمود: مردى از اشراف قبیله بنى تمیم بنام عمرو سه روز پیش از شهادت امیرالمۆمنین "علیه السلام" به حضور آن حضرت رسید و گفت: اى مولاى من تقاضا دارم داستان اصحاب رس را براى من تعریف کنید تا بدانم آنها در چه عصر و زمانى زندگى مى كردند و سرزمین آنها در كجا بوده است و پادشاه آنها چه كسى بوده است؟ آیا خداوند پیغمبرى براى آن قوم مبعوث فرموده و به چه علت آنها به هلاكت رسیدند؟
زیرا كه در قرآن كریم آز آنها نام برده شده ولى داستان زندگی آنها بیان نشده است.
امیرالمۆمنین على علیه السلام فرمودند: سؤالی کردی كه پیش از تو كسى از من سۆ ال نکرده بود و بعد از من نیز كسى خبر آنها را به تو نخواهد گفت مگر آنكه از من نقل كند. بدان اى مرد در كتاب خدا هیچ آیه اى نیست مگر آنكه تفسیر آن را من مى دانم و حتى موقع نزول و شأن نزول آن را مطلع هستم سپس و فرمودند: در سینه من علم و دانش بى پایانى است اما جویندگان آن بسیار كم هستند و به زودى وقتى كه دیگر مرا در بین خود نبینند پشیمان خواهند شد. اصحاب رس : گروهى بودند كه (بعد از سیلمان بن داوود(ع) در كنار رود بزرگى سكونت داشتند كه نام آن (رس ) بود).
در كنار آن رودخانه درخت صنوبرى بود كه به واسطه خوب بودن آب و هوا رشد فوق العاده اى نموده و سر به آسمان كشیده بود.
شیطان آن قوم را فریب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود. قوم هم وسوسه او را پذیرفتند و درخت صنوبر را عبادت می کردند. پس از آن شاخه هایى از آن درخت را به آبادی هاى دیگر بردند و پرورش دادند و به عبادت آنها پرداختند.
رفته رفته اعتقاد آن ها به درخت صنوبر بیشتر شد و یكباره خدا را فراموش كردند. براى صنوبر قربانى مى كردند و در مقابل آن به خاک مى افتادند.
جهل و نادانى آن قوم از این درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام كردند و براى مصرف خودشان از آب چشمه هاى دیگر مصرف مى نمودند. زیرا مى گفتند حیات و زندگى خداى مابسته به این آب است و جز خدا كسى نباید از آن مصرف كند. هر انسان و حیوانى از آن آب مى آشامید بى رحمانه او را مى كشتند.
آن قوم هر سال روز عیدى داشتند كه پاى درخت صنوبر جمع مى شدند و گوسفندانى قربانى مى كردند و سپس آن قربانى ها را با آتش مى سوزاندند. چون شعله و دود آن به سوى آسمان می رفت همه به خاک مى افتادند و در مقابل درخت به گریه و زارى مى پرداختند و شیطان هم به وسایلى ، آنان را دلگرم مى نمود و از پرستش درخت خوشنودشان مى ساخت .
سال ها به این ترتیب گذشت و آن قوم در چنین گمراهى و ضلالت عظیمى به سر مى بردند. خداوند براى رهبرى و نجات آنان ، پیامبرى از نواده هاى یعقوب از میان آنها بر انگیخت و او را مامور هدایت قوم ساخت . او براى هدایت قومش ، مانند سایر انبیاء، شروع به فعالیت و تبلیغ كرد و گاه و بى گاه ، آنان را از پرستش درخت منع كرد و به عبادت خداى بزرگ ، یعنى آفریننده جهان و جهانیان دعوت كرد.
تبلیغات او، در دل آن قوم اثرى به جا نگذاشت و ذره اى آنان را از پرستش درخت منصرف نکرد. اتفاقا ایام عید آن قوم فرا رسید و براى انجام مراسم عید، هیجان و شورى در میان آن قوم دیده مى شد. همه در تلاش بودند كه در انجام تشریفات عید شركت كنند.
آن پیامبر محترم ، وقتى سرسختى قوم را دید، به درگاه خدا مناجات كرد و از خدا در خواست نمود كه درخت صنوبر را بخشگاند تا این مردم بفهمند، درخت قابل پرستش نیست .
دعاى او مستجات شد و درخت یكباره خشگید و برگ هاى سبز و زیباى آن ، زرد شد و بر زمین فرو ریخت . ولى این حادثه به جاى اینكه دل مردم را تكان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد كند، عكس العمل هاى دیگرى داشت .
جمعى از مردم ، خشک شدن درخت را در اثر سحر آن پیامبر دانستند و گروهى آن را اینطور تفسیر كردند كه چون این مرد ادعاى پیغمبرى كرد و به خداى شما به نظر تحقیر و استهزا نگاه کرد و شما هم او را مجازات نكردید، خداى شما غضب كرد و به این صورت در آمد. اینک باید آن مرد را به سخت ترین شکل بكشید تا خشنودى معبود خود را فراهم سازید.
به دنبال این سخنان ، تصمیم قطعى براى قتل آن پیامبر گرفته شد. چاهى عمیق كندند و آن پیامبر را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بر روى آن گذاشتند.
ساعت ها ناله پیامبرشان از میان چاه شنیده شد و سپس براى همیشه آن صدا خاموش گردید و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنیا رفت.
این رفتار ظالمانه و وقاحت قوم دریاى غضب الهى را به خروش آورد و هنوز ساعتى نگذشته بود كه آثار عذاب خداوند آشكار شد. باد سرخى به شدت وزید و آنان را بر زمین كوبید آنگاه ابر سیاهى بر آنان سایه افكند و در یک لحظه آن جمعیت تبهكار به آتش غضب پروردگار سوختند و موجب عبرت گرفتن عالمیان شدند.
فرآوری:نعیمه درویشی
بخش کودک و نوجوان تبیان
منابع:نور پرتال،وبلاگ قصه های قرآنی